دو کلوم حرف جیز- در شمارۀ ۵۶

به قلم جناب مستطاب سردبیر، شلغم آقا

 چند روزه که از شدت ناراحتی، جز آب آناناس و مرغ بریون هیچی از گلوم پایین نمی‌ره..! فقط امروز ظهر، حضرت خانوم، یه کاسه به من خورشت آلو داد، دیدم، نه! اون، هم از گلوم پایین می‌ره که هیچ، از خیلی جاها پایین می‌ره؛ پس به لیست غذاهایی که از گلوم پایین می‌ره، یک فقره خورشت آلو هم اضافه شد.

 زن هم نیستیم که اقلا یقه پاره کنیم و مردم بایستند برای هم دردی به ما چشم بدوزند. فقط یک بار من این یقۀ ننه مرده را از شدت غم پاره کردم که یکی داشت رد می‌شد، عر زد که «عی! جمع کن این پشم و پیلایا رو…»

 حالا اگه به جای پش و پیلی ، دو عدد… لا اله الا الله… بعد بگوین که تبعیض جنسی نیست. به خدا هست، به پیر هست، به پیغمبر هست… مگه پشم و پیلی چه اشکال داره؟ ای تبعیضگران جنسی!

 حتی نمی‌پرسن؛ چته… آخه!

 چته و مرض..!

 چته و کوفت..!

 چته و درد بی درمون..!

 اصلا این مقاله را می‌باس می‌دادم احمد آقای قاطی پاتی بنویسه، چی شد که من نوشتم، نمی‌دونم؟ اقلا مردوم از دیدن داد و خشم و عر و دادش، تعجب نمی‌کردن.

 دلمون به همین چت خوش بود و شب هنگام با یک اسمایلِ واید (همون لبخند عریض) می‌رفتیم می‌خوابیدیم، آخه واسه چی به این پلیس زبون نفهم آلبانی گفتین بریزن تو کمپ این جماعت رجوی و هر چی کیس کامپیوتره ور دارن با خودشون ببرن؟

 مگه نمی‌دونین چقذه خاطره از چت توو اون کیس‌هاست، خصوصا اون کیسِ سفیده..!

 شما که نمی‌دونین!

 سر این ماجرا، می‌دونین عایا که چند نفر ضربۀ عشقی خوردن؟ می‌پرسین سر چی؟

 سر چی و مرض..!

 سر چی و کوفت..!

 سر چی و سوزاک..!

 شما وقتی در راه مبارزه، عاشق یه ناناز بشین که هر شب تا پاسی از شب، عاشقانه با شما گپ بزنه و بعد بفهمین یه پیرمرد کچل بوده، مرگ موش نمی‌خورین؟

 خب یه عده خوردن..!

ضربۀ عشقی وحشتناکه آقا..!

 قابل تحمل نیست…

 یکی دیگه با ماهی تابه زد توو فرق سرش وقتی فهمید زیدش نه یک دختر بیست و چهار ساله، بلکه یک پیرزن شصت و چهار ساله است که اگه در ایام شاب، واسه رضای خدا یک ذره رنگ و نما داشت، حالا یه شوور داشت با شیش راس عائله… خو نداشت، افتاد توو راه مبارزه..! همه مثل مریم جون که شانس نمی‌آرن که… در مسیر مبارزه برای یافتن شوور بهتر، بری مخ یه مرد رو بزنی، بشی رهبر انقلاب..!

 بعضی‌ها هم مثل این فاطی قلنبۀ بدبخت که خودش را ساناز معرفی می‌کنه، واسه یک کاسه آش و یه جای خواب، می‌باس عکس یه هنرپیشۀ مکزیکی را به جای خودش به یارو قالب کنه و کلی از سخنان مسعود و مریم را اماله‌اش کنه… و بذاره یارو واسۀ عشقش، تب چهل درجه کنه.

 خو حالا که یارو فهمیده چه کلاهی سرش رفته و به چه کاهدونی زده … می‌باس چه کار کنه؟ خب معلومه..! همون کاری که اگه عیال یا عیالات متحده، اگه می‌فهمید یا می‌فهمیدن سرش می‌آوردن؛ با ماهی تابه کوبیده توو سر خودش و حالا هم سی سی یو خوابیده.

 حالا راحت شدین؟ ششتون حال اومد؟ 

 از همه بدبخت‌تر خود من..!

 تازه فهمیدم اون پزشک حاذق که هر روز توو چت به من ویزیت می‌داد، یکی از همین کچل‌های مجاهدین خلق بوده… که تمام عمرش، فقط می‌رفته درمونگاه اشرف، می‌خوابیده رو تخت و شلوارش رو می‌کشیده پایین تا آمپولش بزنن. یعنی تا حالا، حتی رو در رو، با یک پزشک رو به رو نشده… همیشه پشت به رو بوده..!

 اگه بدونین، من با ویزیت این خولی بن یزید، چه عن و گهی را با طیب خودم، به خورد خودم دادم؟

  حالا چرا ناراحتم؟

 چرا ناراحتم و درد..!

 چرا ناراحتم و کوفت..!

 چرا ناراحتم و قانقاریا..!

 وقتی بفهمی که چند ماه آزگار، به جای دوای یبوست، دوای سقط جنین می‌خوردی، این جوری جلیز و ولیز نمی‌کنی؟

 می‌خندی؟

 هرهر و مرض..!

 هرهر و درد..!

 هرهر و سرطان غدد لنفاوی..!

شاید این را هم بپسندید