آوردهاند که در تواریخ قدیمه و سنوات عدیمه، شاهی قصد طوماری کرد که در آن، نامی از وی نبود و نشانی از وی در آن ننهاده بودند.
گفت طوماری است اندر آن نباشد ذکر ما یا نباشد آن چه در سر میتنیم
گر چنین است و چنین خواهد بُدن آن سیه بد نامه را ما میدریم!
ملک را سودای فتح در سر بود و هوای رزم که به هر سو بتازد و دشمن را به تیغ تیز بنوازد تا مگر دگران را صرافت درافتد که طومار را بهر رضای خاطر شاه بدرند.
لیک شاه، خسته را در این نبرد جز رجز خواندن، ره دیگر نبود
نه فلاخن داشت تا کوبد به رزم نه دلی که خصم را درد به گود
همآره رجز میخواند و در اباطیلش، امن مجیب میخواند. ز یک سو، دشمن را به آتش مهیب و مرگ عجیب وعده میداد و از آن سو، قطاری از سفیران را به سوی دشمن میفرستاد که
هان چرا ای خصم بد اطوار من شب نمیآیی پس دیوار من
میشوی تو یار و خاطرخواه من راز دان و محرم اسرار من
خصم، از این ملاعبت و ملاطفت بس تفریح کرده و بر شدت بازیهایش میافزود و باز ملک خفت کشیده را عربده بر دهان میافتاد که
چنان کنم و چنین کنم، قصد دیار چین کنم گر که به ایران نرسم، به راهشان کمین کنم
تا این که روزی رسید تا دوست و دشمن انجمن کردند تا در کار این دو خصم رایزنی کنند و ایشان را اتفاق افتاد تا به رجزهای توخالی و پزهای عالی پادشاه وقعی ننهند و او را با این رجزها تنها گذارند و سر در راه اندازند و به زندگی بپردازند.