اشعر الشعرای یخته دل
آوردهاند که به روزگاری قریب، بلاد افرنج را سفیری سخت بالابلند، به دارالحکومۀ طهران بود؛ قدش، چو سروی خرامان و نگاهش شادمان! هر که در او مینگریستی شاد میشدی.
بیت
قامتش سرو و قدش همچون چنار
همچنان تیر چراغ برقِ سر دروازه غار
گر ندانستی که وی پیک کجاست؟
در نظر همچون مترسک بود به جالیز خیار
در آن ایام، جمعی به بلوا برخاستی و از فعل دولتیان به فغان درآمدی و القصه آشوبی به شهر بر پا شدی. دولتیان نیز عسس را گسیل کردند تا خلق را سیاست کرده، متفرق کنند. جمعی را چماق بر سر و تن کوفتند تا بگریزند و جمعی دیگر بندی شدند و درمیانشان، این دیلق نیز بود که بستند و بردند.
بیت
چون بدیدند در میان آن نفیر
حبسی و بندی شده مسکین سفیر
گفتنش این جا چرا بودی به جمع
گفت: آمدم بهر تفرج در مسیر
بیچاره، چون حیثیت را بر باد و ضادش را صاد دید، بهانه جست که در شهر به تفرج و گذار مشغول بود که به این بلوا رسید.
بیت
گفتنش این جا، چه جای گشتن است؟
لال گشتی یا زبانت الکن است؟
این جماعت چون ترا دیدن به جا
این چنین گشتن وقیح و پر صدا
یا که چون اسلاف، این بلوا ز توست
خود چنین آشوب را کردی درست؟
القصه، چندی گذشت و بند از دست سفیر گسستند و به بلاد خود عودت دادند تا دیگر این چنین اغلاط غلاظ، از چنان اویی بر نخیزد.